یــکــیـ بــود یکـیـ نبود. غــیر از خدا هیـــچ کس نــــبود.
توی یه جنگل کوچیک، با حیوونای مهربون، سنجاب و تیغی باهم تازه دوست شده بودند.
یک روز، سنجاب و تیغی باهم رفته بودند گردش. سنجاب از توی جیب خودش دوتا شکلات در آورد. یکی رو داد به تیغی و اون یکی رو خودش خورد.
تیغی گفت: ممنون. اما چرا خودت نخورده هر دوتا شکلات رو؟
سنجاب گفت: خب ما دوتا باهم دوستیم. من یکی رو برای توی آورده بودم و یکی رو برای خودم.
تیغی یه لبخندی به سنجاب زد و باهم بازم قدم زدن. تیغی یه دفعه یه گل آبی دید. یادش افتاد که سنجاب رنگ آبی دوست داره. دوید و گل رو چید و آورد برای سنجاب.
تیغی گفت: ممنون برای شکلات. (:
سنجاب لبخندی زد و گفت: خواهش می کنم. _ و بعد گل رو گرفت.
مدتی گذشت. سنجاب و تیغی باهم نشسته بودند و به ابر ها نگاه می کردند.
سنجاب گفت: اون ابر رو دیدی؟ شبیه دوتا شکلات بود!
تیغی گفت: آره دیدم! عه! اون یکی ابر شبیه یه گل هست!
سنجاب و تیغی به هم نگاه کردند و لبخندی زدند.
عصر که شد، سنجاب و تیغی مثل همیشه از هم خداحافظی کردند و رفتند خونشون. تیغی اون روز موقع برگشت داشت به این فکر می کرد و فردا روز اون هم دوتا سیب ببره و با سنجاب بخورن (:
درباره این سایت